داستـان عبـرت انگیـز یـک ازدواج نامـوفق

نوشته شده توسط:بهزاد عباری صالح | ۰ دیدگاه
زمانی  که پدرم به من گفت: وقتش است ازدواج کنم، نمی‌دانستم عاقبتش سر از پشت میله‌های  زندان درآوردن باشد. چون آن لحظه انگار داشت افکارم را به زبان می‌آورد. افکاری که  مدت‌ها ذهنم را به خود مشغول کرده بود، برای همین کانال تلویزیون را عوض کردم، اما  به جای این‌که به تصویر خیره شوم، سرم را پایین اند...

داستـان های کوتـاه و خوانـدنی2

نوشته شده توسط:بهزاد عباری صالح | ۰ دیدگاه
  آدم از وسط نصف بشه ولی ضایع نشه ! یه روز تو پیاده رو داشتم می رفتم، از دور دیدم یک کارت پخش کن خیلی با کلاس، کارت های رنگی قشنگی دستشه ولی این کارت ها رو به هر کسی نمیده ! به خانم ها که اصلاً نمی داد و تحویلشون نمی گرفت، در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می کرد و معلوم بود فقط به کسانی کارت ...

داستـان های کوتـاه و خوانـدنی

نوشته شده توسط:بهزاد عباری صالح | ۰ دیدگاه
  خاطرات زمستان را به بهار نیاور! برفها آب شده بودند و دیگر خبری از سرمای زمستان نبود. فصل یخبندان تمام شده بود و کم کم اهالی دهکده شیوانا می توانستند از خانه هایشان بیرون بیایند و در مزارع به کشت وزرع بپردازند. همه از گرمای خورشید بهاری حظ می کردند و از سبزی و طراوت گیاهان لذت می بردند ... در آ...